تنهام نذار...
|
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام . صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شده بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود. … - پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس … چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند. - داداش آتیش داری؟ صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد. - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم … جوان شناختش. - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال … پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین. جوان دزد فرار کرد. - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد : - چاقو خورده … - برین کنار .. دس بهش نزنین … - گداس؟ - چه خونی ازش میره … دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک . همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین… هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه میماند زندگی… بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست … نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |